چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم
غلط زیادی كه جریمه ندارد.

زنگ آخر بود . از کلاس فرار کردم، از امتحان جبر!
در گوشه ای از حیاط ،خودم را گم و گور کردم. اما دلهره ی امتحان و جواب ندادن
به سوالات جبر و نمره صفر ..
اکنون چند سال از آن روز می گذرد اما باز هم دلهره ی امتحان جبر آن روز را با
خود دارم. به پسرم گفتم: «اگه بلد نیستی،اگه خواستی سر جلسه امتحان
حاضر نشی، اشکالی نداره، یه راست بیا خونه، توی حیاط مدرسه نمون،
یه وقت غصه نخوری بابا!»
پسرم با غرور در جوابم گفت: «نه بابا، مطمئن باش، با مجید، همکلاسیم،
قرار گذاشتیم که جواب سوالات رو به همدیگه برسونیم.»
حال چند ساعت از رفتن پسرم به مدرسه می گذرد اما دلهره ی جلسه ی امتحان
رهایم نمی کند!

دوستش داری؟
زن جوان به نشانه تایید چشم بر هم گذاشت.
اشک روی گونه اش سر خورد و روی برگ یک از گلها افتاد.
دلیل تموم کم محلی هات ام اون بود؟
درسته.
مرد دو بار با دست روی زانو زد:آخه چرا اون؟!
زن رو گرداند.با دیدن او لبخند زد:واسه این که...
رو به مرد کرد:تا حالا بهم آزار نرسونده.دوستم داره.
مرد نیش خند زد:خودش بهت گفت؟
درسته که بی زبونه ولی نگاه نگرونش برام حرف می زنه.
مرد ایستاد.با انگشت اشاره دو سه بار به گیج گاه زد:دیوونه شدی.
و رفت.
چندمتر آن سو تر گوشه ایی مخفی شد.آن دو را دید که روبروی
هم نشسته اند.زن سیبی جلوی او گرفت
او به آرامی سیب را گرفت.آن را بویید و دوباره به زن برگرداند.
و با اشاره ی دست از او خواست تا به سیب گاز بزند.
چند روز بعد زن در سانحه ی رانندگی به شدت مجروح شد و تا چند ماه
قادر به انجام کار نبود.روزی که به سر کار برگشت او را ندید.
نگران و مضطرب سراغ او را از همکارش گرفت.
مرد آه کشید:متاسفم.پیتر از غصه ی دوری شما مرد.
دو هفته لب به غذا نزد.
زن چند شاخه گل از باغچه چید.به کنار باغچه ی او رفت.
دسته گل را جلوی در گذاشت.دست به سینه ایستاد.
با صدای بغض آلود گفت:همیشه به یادتم پیتر.شامپانزه ی مهربون.

خورشید می درخشید هوکَرپ (پهلوان ملی ایرانیان) زرهی طلایی بر تن داشت ، سوار بر اسب سیاه اش که پوست اش می درخشید و ستاره باران بود . مردم شهر ، پهلوان پر آوازه شهر خویش را می ستودند . او می رفت تا با برانوش ، قهرمان رومی که تراژان (قیصر روم) ، برای مبارزه با او فرستاده بود ، در سوریه امروزی (مرز ایران و روم) بجنگد . تراژان نابکار ، قبلا به افسران خود گفته بود دلاور ایرانی نباید زنده از میدان نبرد بیرون رود . کمانداران رومی آماده اشاره تراژان برای کشتن پهلوان ایرانی بودند . رزم پهلوان ایران و قهرمان ملی رومیان در گرفت و خیلی زود برانوش از اسب بر خاک افتاد با اینکه هوکرپ می توانست به راحتی برانوش را بکشد اما روی برگردانید و آهسته رو به سوی ایران حرکت کرد . برانوش شگفت زده از اینکه سردار ایرانی از کشتن او گذشته است رویش را به سوی سپاه روم نمود و دید کمان داران ، پهلوان ایرانی هوکرپ را نشانه گرفته اند و دست تراژان در حال بالا رفتن است .
برانوش متوجه شد تا ثانیه هایی دیگر پهلوان نجیب و با شرافت ایران غرق در خون خواهد شد . به سرعت به طرف اسب هوکرپ دوید و با یک شیرجه به پشت اسب پرید ... پیکانهایی که در گوشه کنار اسب بر زمین فرود می آمدند به هوکرپ فهماند که باید از میدان نبرد به سرعت دور شوند ، خیلی زود وارد برجهای نگهبانی ایرانیان شدند سربازان دور آنها را گرفتند ...
در پشت برانوش دهها پیکان زهرآگین فرو رفته و او قبل از ورود به خاک ایران جان خویش را از دست داده بود .
برانوش همچون هوکرپ ، نمونه یک پهلوان با شرافت بود . انسانی مانند هزاران انسان دیگری که قربانی خواسته های پلید تراژان شده بودند ... اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (آدمهای بی مایه ، همگان را ابزار رسیدن به خواسته های خویش می سازند) . هوکرپ پیکان خون آلودی را که بر گردن برانوش فرود آمده بود را بیرون کشید و در کنار پیکانهای دیگرش گذاشت . همان روز برانوش را به رسم پهلوانان ایرانی با احترام بسیار به خاک سپردند .
از آن پس جنگهای بسیاری بین دو امپراتوری ایران و روم در گرفت ...
چندی بعد قیصر روم تراژان در سال ۱۱۷ میلادی توسط هوکرپ کشته شد ، در گلوی تراژان همان تیری بود که پیشتر گلوی برانوش را شکافته بود ...
همسر برانوش پس از مرگ تراژان ، نام پسر خردسال برانوش ، را از "آگوستوس" به نام پهلوان ایرانی هوکرپ تغییر داد ...

پادشاه ایرانزمین پاکور (دوم) فرزند بلاش یکم و بیست و سومین پادشاه اشکانی به تندی با ارتشدار خود برخورد کرد و گفت : چرا به یکی از مخالفین روم (نرون قیام کننده در امپراتوری روم) اجازه ورود به ایران و تیسفون ( پایتخت ایرانزمین ) را دادید ؟ من و رومی ها با هم پیمان بسته ایم که به مخالفین هم پناه ندهیم .
ارتشدار گفت : اما آنها به مخالفین ما کمک می کنند .
پاکور در حالی که برافروخته بود گفت : آنها پستی خویش را به نمایش می گذارند ، اما پیمان یک اشک (لقب پادشاهان اشکانی) نباید به ننگ کشیده شود . شما باید به آن فرد مخالف کشور روم ، در مرز می گفتید به جای دیگری برود . اما امروز مجبورم به خاطر شرافتمان این مخالف دولت روم را به کشورش برگردانم .
ارتشدار گفت : اما امپراتوری روم به خون ما تشنه است...
پادشاه ایرانزمین گفت و ما ایرانی ها تشنه امنیت ، راستی و درستی هستیم و بر پیمانهای خویش استوار خواهیم بود . ما ترسی از امپراتوری روم نداریم و می توانیم همانند همیشه شکستشان دهیم اما این راهکار کشورداری نیست ما باید امنیت را تقویت کنیم نه دست اندازی و دشمنی را ...
شاید برای ارتشدار ، سخنان پاکور امپراتور کشورمان چندان هوشیارانه نبود ، اما پاکور به ارزش پیمان خویش باور داشت .حکیم ارد بزرگ می گوید : (برای آنکه روانت را بپروری ، ابتدا با خود یکی شو) . و براستی پاکور نماد چنین فرهمندی بود .
در طی سی سال پادشاهی پاکور دوم بر امپراتوری ایرانزمین جنگی بین ایران و روم رخ نداد و مردم در شادی و امنیت زیستند ...

روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند) .
و هم او در جایی دیگر می گوید : (آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند) .
امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم .

"اخموس" فرعون مصر( آماسیس دوم یا آمازیس دوم) در آخرین سال فرمانروایی اش دیوانه شده بود بعضی معتقدند آن سال فرعون مصر را خواب گزارانش اداره می کردند . به هر شکل او خواب دیده بود دختری با چشمانی به دو رنگ سیاه و سبز در بابل (میان رودان در عراق فعلی) که جزئی از فرمانروایی ایرانیان بود زندگی می کند و آن دختر می تواند او را از بیماری زجر آوری که به آن مبتلا شده بود نجات بخشد . یک گروه سی نفری از جاسوسان خویش را به ایران فرستاده تا آن دختر را یافته و با خود ببرند آنها هر چه کشتند پیدا نکردند اما چون از بازگشت آنهم با دست خالی می ترسیدند 10 دختر چشم سبز زیبا را پنهانی ربوده و به مصر بردند . فرعون دیوانه عصبانی شد و دستور داد آن سی نفر را غذای شیران کنند آن 10 دختر را به حرمسرای شلوغش فرستاد خبر به کمبوجیه پادشاه ایران زمین و فرزند کورش هخامنشی رسید .
رایزنان به پادشاه ایران زمین گفتند بگذارید نامه نگاری کنیم و بخواهیم اخموس دختران بابل را بازگرداند و کمبوجیه گفت این مردک دیوانه است چندین بار تا کنون به غرب ایران یورش آورده و به تعهدات همسایه گی اش پایبند نبوده و از همه مهمتر ما برای حفظ ناموس کشورمان مذاکره نمی کنیم . همان روز سپاه ایران به سوی مصر به حرکت در آمد لشکر ایران که از صحرای سینا گذشتند هیچ سپاهی در برابر خویش ندیدند اخموس و سپاهش به سرزمینهای دیگر گریخته بودند و پادشاه ایرانزمین پس از تسخیر ممفیس پایتخت مصر ، به کاخ آمازیس گام گذاشت . در آن زمان اخموس و فرزندش "پسامتیخ سوم" در جنوب مصر پنهان شده بودند و روایت هرودوت یاوه گو و مورخین مصری که می گویند : (کمبوجیه پس از ورود به کاخ ممفیس ، دستور داد جسد اخموس را از گور بیرون آوردند و نسبت به آن بیحرمتی کردند و چون جسد مومیائی شده بود و شکستن آن امکان نداشت، جسد او را سوزاندند!) دروغی بیش نیست آنها خصلت های باطنی خویش را به آزاد کننده بردگان مصر و رهایی دهنده مصریان از ستم روزافزون اخموس نسبت می دهند . و بقول ارد بزرگ اندیشمند فاخر ایرانی : پیشینه نویسان باختر ، شکست های خویش را پیروزی و نابکاری خویش را مردانگی نوشتند ، همانها دروغ پردازی و خوی جانورگونه خود را به ایرانیان نسبت داده اند .
یکی از نخستین اقدامات کمبوجیه هخامنشی پس از آزاد سازی مصر باز گرداندن آن 10 دختر به خانواده هایشان بود ...

سواره نظام مهرداد نخست ، خسته از جنگهای طولانی وارد شهر هیرکانی (گرگان) شد .
آنها در شرق نیروهای متجاوز بدوی و در غرب دمتریوس را شکست سختی داده بودند .
مهرداد پادشاه اشکانی با لباسی ساده در شهر می چرخید و به گفتگوهای مردم گوش می داد نیم روزی که گذشت به گوشه دیواری تکیه داد تا خستگی از تن بدر کند از پنجره کوچک بالای سرش سخنان دخترانی را می شنید حرف های آنها با صدای فرش بافیشان به هم آمیخته بود .
یکی از آنها می گفت مهرداد اگر سخت است فرزندی دارد دلنرم . مهرداد با شمشیر پیمان بسته پس فرزند نرم خوی او با خرد و هوش دوستی کند .
دختر دیگر گفت : آنکه پایه دستگاه دودمان را می ریزد نمی تواند نرم خو باشد او باید همانند پی ساختمان سخت و آهنین باشد پس جبر بر سختی اوست .
و دختر کوچکتری که صدایش بسیار ضعیف می نمود ادامه داد : آنکه بر این زمین سخت ساختمان می سازد و خود نمایی می کند از جنس زیبایی است و زمین سخت را به آسمان می برد .
مهرداد تکانی خورد با خود گفت چطور چنین دختران دانایی در این مرز و بوم زندگی می کنند و او خود نمی داند .
آن شب تا به پگاه خورشید مهرداد اشکانی ، نخستن پادشاه دودمان اشکانیان در تمام مدت به حرفهای آنها اندیشید .
در وجود خود سختی و قدرت پی ساختمان دودمان را می دید و در وجود فرهاد دوم (فرزندش) دانایی و هوش بنای ساختمان را .
آن سه دختر به ریشه ها پرداخته بودند و مهرداد از این بابت در شگفت بود . به گفته ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانی : پرداختن به ریشه ها ، کار ریش سفیدان و اهل دانش است . فردای آن روز پادشاه ایران با تنی چند از نزدیکان به خانه ایی که روز پیش ندا از آن شنیده بود رفت و با شگفتی دید آن خانه متروکه است از همسایگان پرسیدند و آنها گفتند سال ها پیش در این خانه مرد و زنی بودند با سه دختر که فرش می بافتند هر سه دانا و از شاگردان ورتا ( حکیم و دانشمند زن ابتدای دودمان اشکانیان ) . همه آنها بدست مزدوران آندراگوراس یونانی به بجرم ایراندوستی زنده در کف همان خانه دفن شدند .
مهرداد با شنیدن این سخنان ، بر آبادی آن خانه همت گمارد و آن خانه را مدرسه نمود در حالی که موبدان زرتشی اصرار بر آن داشتند که آن خانه آتشکده گردد و مهرداد نپذیرفت و گفت جای آتشکده در کوهستان است نه میان مردم .
از آن زمان بزرگترین دانشمندان را برای تربیت و افزودن دانش فرهاد دوم بکار گرفت .
برای همین فرهاد دوم در بسیاری از نبردها قبل از جنگ پیروز شده بود چون با دانش پشت سر دشمن خویش را خالی و سپس با تکانی آن را فرو می ریخت .
فرهاد دوم برای ایجاد جنگ خانگی در سوریه ( قسمت باقی مانده سلوکیان متجاوز )دمتریوس را که توسط پدرش مهرداد اسیر شده و در زندان بود را رها کرد تا میان دو برادر نبردی درگیرد. گفتنی است که ظلم و ستم سلوکیان بر مردمان تحت انقیادشان موجب شد که مردم تحت ستم سلوکیان به فرهاد گرویدند. آنتیخوس برای گرفتن انتقام شکستها و اسارت خود با سپاهی گران به ایران آمد، ولی فرهاد به او فرصت نداد ناگهان بر او تاخت و در هنگام جنگ پادشاه سلوکی کشته شد. از این پس سلوکیان یونان دیگر به خود اجازه تجاوز به حریم ایران را ندادند. انحطاط کامل دولت سلوکی از همین زمان آغاز گردید.

"خسرو" (اشک بیست و چهارم) فرمانروای ایران پس از آنکه توسط مجلس مهستان به پادشاهی دودمان اشکانیان ایران انتخاب شد .
شنید عده ایی از رایزنان دربار به شاهزادگان " اُمیت " و " روژوه " ، فرزندان "پاکور" پادشاه پیشین ایرانزمین نهیب می زنند که پادشاهی از آن شماست و نه عمویتان خسرو!
هر دو برادر با این سخنان سرافکنده و سرشکسته می شدند ، بیشتر روزها در انزوا و تنها بودند .
پادشاه ایران ماجرای این دو را شنید از این روی امیت و روژوه را فراخواند و به آنها گفت : ریش سفیدان و خردمندان ایران مرا به فرمانروایی برگزیده اند اما باز هم برای من ارزش برادرم پاکور که اکنون در بین ما نیست و شما فرزندان او، بسیار مهمتر از این عنوان است . حال اگر هر دو شما به این نتیجه رسیده اید که بهتر است من در این موقعیت نباشم نامه ایی برای مجلس مهستان می نویسم و از آنها خواهم خواست این عنوان را به کس دیگری بدهند ، شاید انتخاب آنها شما باشید .
فرمانروا ، پسران پادشاه پیشین را تنها گذاشت تا فکر کنند . وقتی برگشت دید در مقابل تخت پادشاهی دو تاج شاهزادگی پسران پاکور است و این بدان معنا بود که آنها به شرایط جدید تن داده و نظر مجلس مهستان را پذیرفته اند و دیگر سهمی از قدرت برای خود قائل نیستند .
پاکور دستور داد تاج ها را به آنها برگردانند و از آنها خواست در کشورداری تنهایش نگذارند . و به آنها گفت قوی باشند و به سخن بدخواهان توجه نکنند و خود باشند یک اشکانی نجیب زاده ، اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : آدم خودساخته ، بازیچه بادهایی که به هر سو روانند نمی گردد . و اینچنین بود که در طی 19 سال پادشاهی خسرو پادشاه اشکانی ، این دو برادر یاور او و افسرانی شجاع برای کشورمان ایران بودند .
دو نام "امیت" و "روژوه" که ریشه از زبان پهلوی باستان دارند امروز "امید" و "روزبه" خوانده می شوند .

دوستی می گفت می خواهم داستان واقعی برایت تعریف کنم و گفت:
مسافرکش بدون مسافر داشته میرفته یهو کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی میبینه کنار میزنه سوارش میکنه ، مسافر صندلی جلو میشینه
یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی میپرسه : آقا منو میشناسی ؟
راننده میگه : نه
در این زمان راننده برای یک مسافر خانم که دست تکان میده نگه میداره
خانومه عقب میشینه
مسافر مرد از راننده دوباره میپرسه منو میشناسی ؟
راننده میگه : نه. شما ؟
مسافر مرد میگه : من عزرائیلم
راننده میگه : برو بابا هالو گیر آوردی ؟
یهو خانومه از عقب به راننده میگه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف میزنین ؟!!!
راننده تا اینو میشنوه شوکه میشه ترمز میزنه و از ترس فرار میکنه .
بعد زنه و مرده با هم ماشینو میدزدن… نمی دونم چرا ، اما با شنیدن این داستان ناخودآگاه یاد این جمله حکیم ارد بزرگ افتادم : در برف ، سپیدی پیداست . آیا تن به آن می دهی ؟ بسیاری با نمای سپید نزدیک می شوند که در ژرفنای خود نیستی بهمراه دارند .

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند. مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!

باله دریاچه قو
بهنام دیانی
وقتی مادربزرگم، با آن لهجهی غلیظ اصفهانیاش میگوید: "الهی مردهشو چاكیسفكی رو ببره"، اول فكر میكنم حرف خیلی خیلی بدی زده. ولی بعد خیالم راحت میشود. او را خوب میشناسم. مرا بزرگ كرده. زن بد دهنی نیست. فقط یك چنته لغت معنی مخصوص خودش دارد. در كلماتی كه گفتنش سخت است، تغییرات كوچكی میدهد. بعضی وقتها هم برای دست انداختن این كار را میكند. به "دلكش" میگوید "رودهكش" به "روحبخش" میگوید "مردهبخش". به عقیدهی او آنها آواز نمیخوانند، یك جایشان را میكشند. حالا مهم نیست هر دو زن هستند. به "آگراندیسمان" میگوید "آلامسگان". داییام در تاریكخانهی "فتوسینمایی" سر چهار راه استامبول زیر سینما "همای" كار میكند. به "مارگارین" میگوید "مار ببین" به گفتهی خودش یك مثقال روغن كرمانشاهی به صد خروار "مار ببین" میارزد. به "آموزگار" میگوید "عمو گوزار". همسایهمان معلمی است كه هر روز با زنش دعوا دارد. بچهاش هم همیشه دو كرم سبز زیر دماغش آویزان است. و به "عصبانی" شدن میگوید "استر بیابونی" شدن.

ادامه مطلب...
چتر و گربه و دیوار باریك
رضا قاسمی
هرگز نخواسته بودم نویسنده باشم. همه چیز با یك ساعت مچی"وست اند واچ" شروع شد. تقصیر هم تقصیر گاو بود.
كلاس چهارم بودم یا پنجم دبستان. از مدرسه كه آمده بودم كز كرده بودم گوشهی اتاق و یكی دو ساعتی میشد دفترم را باز كرده بودم و، به جای نوشتن، ته مدادم را میجویدم. پدر كه با جدیت و علاقهی زیادی وضع درسی مرا زیر نظر داشت، گمانم حالت غیرعادی مرا دیده بود كه گفت: "چرا مثل خر توی گل گیر كردهای؟"
من نمیدانستم خر چطور توی گل گیر میكند. اما خودم یكی دو بار توی گل گیر كرده بودم. احساس كردم پدر چه خوب وضع مرا درك كرده. با خوشحالی دفتر را برداشتم و رفتم كنار او.
1996

ادامه مطلب...
چرا دریا توفانی شده بود
صادق چوبك
شوفر سومی كه تا آن وقت همهاش چرت زده بود و چیزی نگفته بود كاكا سیاه براق گندهای بود كه گل و لجن باتلاق رو پیشانی و لپهایش نشسته بود. سر و رویش از گل و شل سفید شده بود. این سه تن با كهزاد كه پای پیاده رفته بود بوشهر از پریشب سحر توی باتلاق گیر كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توی باتلاق رد بشوند.
سیاه مانند عروسك مومی كه واكسش زده باشند با چهرهی فرسودهی رنجبرده اش كنار منقل وافور و بتر عرق چرت میزد. چشمانش هم بود. لبهایش مانند دو تا قلوه روهم چسبیده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهای سرش مانند دانههای فلفل هندی به پوستش چسبیده بود. رو موهایش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند.
صدای ریزش باران كه شلاق كش روی چادر كلفت آب پس ندهی كامیون میخورد مانند دهل توی گوششان میخورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتای دیگر هم كه با هم حرف میزدند حالا دیگر خاموش شده بودند و سوت وكور دور هم نشسته بودند. گویی حرفهایشان تمام شده بود و دیگر چیزی نداشتند به هم بگویند.

ادامه مطلب...
از میان شیشه، از میان مه
علی خدایی
فنیا هر بار كه از شیشههای اتوبوس بیرون را نگاه میكرد با دستكشهایش به شیشه میمالید تا بخارها پاك شوند، باران را میدید كه میبارید. وقتی اتوبوس در ایستگاه انزلی ایستاد با خود گفت: "باز هم انزلی، باز هم باران و باز هم این آراكس كوفتی." دكمههای پالتوی خاكستریاش را بست؛ شال گردن قرمزش را روی شانهها و گردن مرتب كرد؛ دور و برش را نگاه كرد و بلند شد. چیزی از یادش نرفته بود. نفس عمیقی كشید، گره روسریاش را محكم كرد. از پلههای اتوبوس كه پایین میآمد، سرش را به طرف صندلی كه در آن نشسته بود برگرداند. جای دستكشهایش هنوز روی پنجرههای شیشهای كنار صندلی بود. باران به صورتش خورد. خواست صورتش را توی پالتو فرو كند كه پایش در گودال كوچكی از آب فرو رفت.

ادامه مطلب...
آینه
محمود دولت آبادی
مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهرهی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمیدید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود میگذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامهاش هم نمیافتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد میباید شناسنامهی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز مواظفاند شناسنامهی قبلیشان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامهی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامهاش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامهاش را گم کرده است. اما این که چراتصور میشود سیزده سال از گم شدن شناسنامهی او میگذرد، علت این که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا - شاید هم � سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانیاش تا برای تمام عمرش، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاریخ دیگر باشناسنامهاش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته یا درکجا گماش کرده است.

ادامه مطلب...
انار بانو و پسرهایش
گلی ترقی
فرودگاه مهرآباد ـ پرواز شماره 726 ـ ایرفرانس.
دو بعد از نیمه شب یعنی تمام شب بیخوابی. یعنی كلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و این كه میروم و میمانم و دیگر برنمیگردم (از آن فكرهای الكی)، یا برعكس، همین جا، در همین تهران عزیز ـ با همه خوبیها و بدیهایش ـ میمانم و از جایم تكان نمیخورم (از آن تصمیمهای الكیتر) و خلاصه این كه گور پدر این سرگردانی و این رفت و برگشتهای ابدی (ابدی به اندازهی عمر من) و این پرواز نصف شب و كشیدن چمدانها و عبور از گمرك ـ پل صراط ـ و تفتیش تحقیرآمیز بدن و كفش و جیب و كیف و سوراخ گوش و دماغ.
خداحافظی. بدون حرف، بدون نگاه، سرد و سریع، با بغضی پنهانی و خشمی بیدلیل، كه نباید نشان داد و حسی تلخ كه باید فرو بلعید و زد به چاك.

ادامه مطلب...
عالیجناب
جعفر مدرس صادقی
افسانه با عكس گرفتن مخالف بود. با لباس سفید عروس و سفرهی عقد هم مخالف بود. هرچه مادرش اصرار كرد، رضایت نداد عكّاس خبر كنند. میگفت خبری نیست كه عكس بگیرند. و راستی هم خبری نبود. فقط پدرومادرها بودند و بزرگان فامیل. آخوند عاقد خُطبهی عقد را خواند و افسانه صبر نكرد كه آخوند، مطابق مرسوم، سه بار اجازه بگیرد، همان بار اوّل "بعله" اش را گفت و خُطبهی عقد جاری شد. همهی حُضّار شرمنده شدند. حتّا خودِ داماد هم از رو رفت. مادر افسانه هم، مثل همهی مادرهای دیگر، سفارش كرده بود "مبادا دفعهی اوّل و دوم بعله را بگی! خودتو بگیر! عروس باید خودشو بگیره! مبادا بخندی! مبادا زیادی حرف بزنی!"

ادامه مطلب...
فارسی شكر است
محمدعلی جمالزاده
هیچ جای دنیا تر و خشك را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهی كشتی به خاك پاك ایران نیفتاده بود كه آواز گیلكی كرجی بانهای انزلی به گوشم رسید كه "بالام جان، بالام جان" خوانان مثل مورچههایی كه دور ملخ مردهای را بگیرند دور كشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و كرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین كار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما كاسبكارهای لباده دراز و كلاه كوتاه باكو و رشت بودند كه به زور چماق و واحد یموت هم بند كیسهشان باز نمیشود و جان به عزرائیل میدهند و رنگ پولشان را كسی نمیبیند. ولی من بخت برگشتهی مادر مرده مجال نشده بود كلاه لگنی فرنگیم را كه از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض كنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمهی چربی فرض كرده و "صاحب، صاحب" گویان دورمان كردند و هر تكه از اسبابهایمان مایهالنزاع ده راس حمال و پانزده نفر كرجی بان بیانصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقرهای برپا گردید كه آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم كه به چه بامبولی یخهمان را از چنگ این ایلغاریان خلاص كنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم كه صف شكافته شد و عنق منكسر و منحوس دو نفر از ماموران تذكره كه انگاری خود انكر و منكر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به كلاه با صورتهایی اخمو و عبوس و سبیلهای چخماقی از بناگوش دررفتهای كه مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حركتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینهی دق حاضر گردیدند و همین كه چشمشان به تذكرهی ما افتاد مثل اینكه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یكهای خورده و لب و لوچهای جنبانده سر و گوشی تكان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینكه به قول بچههای تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز كرده بالاخره یكیشان گفت "چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟"

ادامه مطلب...
سه قطره خون
صادق هدایت
"دیروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آیا همانطوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلی معالجه شدهام و هفتهی دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یك سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میكردم كاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میكردم هرساعتی كه قلم و كاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها كه خواهم نوشت� ولی دیروز بدون اینكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی كه آن قدر آرزو می كردم، چیزی كه آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فایده _ از دیروز تا حالا هرچه فكر می كنم چیزی ندارم كه بنویسم. مثل اینست كه كسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا كه دقت میكنم مابین خطهای درهم و برهمی كه روی كاغذ كشیدهام تنها چیزی كه خوانده میشود اینست: "سه قطره خون."

ادامه مطلب...